شوكي كه در برابر ديوارهاي كرملين رخ داد، تاثير بيشتري داشت از شوكي كه هگلي هاي چپ ايجاد كردند؛ لنين ماركسيسم واقعی را با مراجعه به هسته ديالكتيك هگلي (“تضاد ريشه تمام حركتها و زندگي است”) و منطق خودهماني او، دوباره زنده کرد، از طريق خود منطق هگلي: “محال است بتوان به تمامي سرمايه ماركس، و به ويژه فصل نخست آن را دريافت بي آن كه دقيقا و به تمامي كل منطق هگل را مطالعه كرد و فهميد. نتيجه آن كه نيم قرن بعد، هيچ يك از ماركسيستها ماركس را نفهميدهاند!!!” بنابراین اين دقيقا ماركسيسم ارتدکس بود كه به وسيله لنين احياء شد، كه شناخت هگل پيشفرض آن به شمار ميرفت. ماركسيسم عاميانه، بي سنت و الگووار، ماركس را از ماركس تهی می کند.
اریک فروم در اواخر دهه ۱۹۵۰ درباره لنين اين گونه مينويسد:” كسي كه مشحون است از احساسي سازشناپذير براي جستجوي حقيقت و نفوذ به ذات واقعيت، كسي كه هيچ گاه فريبندگي سطح جذبش نمي كند و از شجاعت سيريناپذير برخوردار است، براي همه جانبه بودن و علاقه و اخلاص عميق به انسان و آينده او، بدون آن كه كوچكترين تمايل به خودخواهي و كشش براي قدرت در او ديده شود”.
به غیر از اریک فروم در مكتب گنده دماغ فرانكفورت حتي آنهايي كه معمولا “چپ تر” از او محسوب ميشوند؛ نظير هربرت ماركوزه، آشكارا چنين احساساتي را در باره لنين ابراز نكرده اند. در عوض این قافله هرگاه از لنين ياد ميكرد، با تحقير او را آدم عامي و خام (تئودور آدورنو) ميناميد. با اين وجود، اين سكوت از طرف آنها، اين واقعيت را تغيير نميدهد كه آنها در كنار ساير ماركسيستهاي به اصطلاح غربي دهه ۱۹۲۰ – گئورك لوكاچ، آنتونيو گرامشي – به ميزان وسيعي مديون لنين بودند، حداقل به علت تحرك جديدي كه وقايع انقلاب ۱۹۱۷ در كشف مجدد هسته ديالكتيك ماركسيسم به وجود آورده بود…