به قول سیدنی هوک، سو استفاده از این جمله مارکس که “مذهب افیون توده هاست”، در بیرون از متن واقعی آن، خود همچون افیونی عمل کرده است، به طوریکه که دیدگاه مارکس را کاملا به انحراف کشانده است. به قول او: “اگر مذهب افیون توده ها بوده باشد، در آن صورت پیش شرط ضروری این نقد، بیداری توده ها از این خواب افیونی است. این نوع موضع گیری اما، دقیقا آن چیزی است که متعلق به برونو بایر و دیگر طرفداران هگل جوان چون ماکس اشترنر و فویرباخ بود.، که هدف اصلی حمله مارکس قرار گرفت. موضع طرفداران هگل جوان این بود که جنبش سیاسی -اجتماعی طبقه کارگر باید رنگ ضد مذهبی داشته باشد. در حالیکه از نظر مارکس، جنبش طبقه کارگر در درجه اول باید علیه آن شرایطی بسیج شود، که تضادهای اجتماعی اش توسط افیون فرهنگی تسکین داده می شود. افیونی که توسط طبقات حاکم و کنترل کنندگان وسایل تولید و دستگاه های ارتباط جمعی و آموزشی به مردم تزریق میشود.
بدین ترتیب ملاحظه میکنیم که جمله معروف و بیرون از متن مارکس، فقط مورد سو استفاده دشمنان دانای مارکس قرار نگرفته، بلکه توسط “دوستان” نادان او بیشتر مورد سو استفاده قرار گرفته است…
درباره تز چهارم مارکس از: تزهایی درباره فویرباخ –
تز چهارم: “بحث فویرباخ از خودبیگانگی مذهبی و دوپارگی جهان، به صورت جهان مذهبی و جهان دنیوی، آغاز می گردد. دستاورد او عبارت از عریان ساختن پایه دنیوی جهان مذهبی است. این واقعیت اما که پایه دنیوی خود را ارتقا داد و به عنوان یک قلمرو مستقل در جایگاهی مافوق مستقر ساخت، تنها میتواند توسط کشاکش درونی و تضادهای ذاتی این پایه دنیوی توضیح داده شود. پس باید ابتدا این پایه دنیوی و تضادهایش فهمیده شود و سپس از طریق حذف این تضادها در عمل تغییر داده شود (منقلب گردد). به طور مثال به محضی که کشف گردد که راز اعتقاد به خانواده مقدس در خانواده دنیوی نهفته است آنگاه این خانواده نوع دوم است که باید در تیوری نقد شود و در عمل دگرگون گردد.”این تز، به علاوه تزهای ششم و هفتم، نقد اصلی مارکس به دیدگاه فویرباخ درباره تیوری روانشناسی مذهب است. فویرباخ، ریشه الهیات، اسطوره و مراسم مذهبی را در نوعی جبران کمبودها و تسکین درد سرخوردگی ها به دلیل وابستگی و اتکا به جهان طبیعی و اجتماعی بیرون می بیند. از نظر مارکس، گرچه این تیوری قدم بزرگی به پیش است، اما ناکافی و نارساست؛ چرا که انتزاعی است. به نظر مارکس، مذهب زاده دوپارگی طبیعی و تراژیک قلب انسان نیست. نیروهای واقعی ای که انسان را بر آن می دارد از آرامش خود در عرش – جایی که انسان می تواند در خیال خود از قدرت بلامنازع، یعنی قدرتی که در دنیای واقعی از آن محروم است – برخوردار شود، صرفا علت روانی ندارد، بلکه عاملی است اجتماعی… به عبارتی دیگر، مذهب برخاسته از شرایط واقعی زندگیو تجربه ملموس انسان است، نه ناشی از جوهر انسان. پس اگر شرایط اجتماعی چنان اند که موجب کشاکش و شکاف در احساسات و ذهن انسان می گردند، در آنصورت برای حفذ اوهام و کشاکشهای درون باید دلایل واقعی اجتماعی آنها را حذف کرد، نه آنکه جهادی علیه مذهب و عقاید مذهبی مردم به راه انداخت. فویرباخ اگر مدعی بود که راز الهیات را در مردم شناسی (Anthropology) یافته است؛ کوشش مارکس در آن بود، که راز مذهب را در جامعه شناسی واقع بینانه جستجو کند. فویرباخ نشان داده بود، که دنیای مذهب دنیای اوهام و تخیل است؛ مارکس اما این پرسش را مطرح می کند، که سرچشمه این اوهام از کجاست؟